نویسنده : Mohammadreza
تاریخ : دو شنبه 1 دی 1393
|
روزی راهبی نزدیک کاخ پادشاه شد. هیچ کدام از نگهبانان جرات نکردند مانع از ورود راهب به کاخ شوند. راهب وارد کاخ شد و با خونسردی تمام ردای خویش را جلوی تخت پادشاه بر زمین پهن کرد و خوابید.
پادشاه که از رفتار راهب متعجب وعصبانی شده بود،با صدای بلند فریاد زد:
اینجا چه می خواهی؟ راهب نگاهی به پادشاه کرد و گفت:
آمده ام در این مسافر خانه کمی استراحت کنم و بعد بروم
پادشاه دوباره با عصبانیت فریاد زد:
اینجا که مسافر خانه نیست کاخ من است.
راهب گفت: می خواهم سوالی از تو کنم، در این کاخ قبلا چه کسی زندگی می کرد؟
پادشاه جواب داد: پدرم که از دنیا رفته است
راهب دوباره پرسید:و قبل از پدرت؟
پادشاه جواب داد: پدر بزرگم که او هم از دنیا رفته است
راهب لبخندی زد و گفت:
این کاخ جایی است که مردم برای مدتی زندگی کرده و سپس رفته اند.
اگر اینجا مسافر خانه نیست، پس چیست؟
پادشاه فقط سکوت کرد...
نظرات شما عزیزان:
عالی بود
:: موضوعات مرتبط: یه فنجون قصه، مسافر خانه، ،